سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه احزان شود روزی گلستان ، غم مخور...

من فرزند شهید نیستم ، اما...

تقدیم به فرزند شهیدی که همیشه منتظر است تا....

شنیده ام که در روزهای اول انقلاب کوچه و خیابون ها نامن بود و درهمه جا رد پای ترور دیده میشد. به فرمان امام برای حفظ امنیت شهرها پایگاههایی بنام نیروی امنیت بسیج تشکیل شد.یادم هست یه روز صدای مهیبی از جلوی در به گوش رسید و نمیدانم مادرم از لای در چه دید که دست و پایش شروع به لرزیدن کرد. من و خواهرانم را هراسان در میان بازوانش پیچید. به گوشه اتاق پناه برد و های های گریست. چند ساعت بعد پدرم دیر وقت رنگ پریده با چشمانی سرخ و صورتی خیس به خانه آمد. آن روز نفهمیدم چه اتفاقی افتاده است ، اما بعدها شنیدم که حسین همبازی دیوار به دیوار کودکی، همکلاسی دوران درس و دوست دوره جوانی پدرم در اثر همان صدای مهیب در میان سنگر کنار مسجد ، همین جا روبه روی در حیاط ترور شده و بدنش پاره پاره و پخش خیابان شده بود. آن روز پدرم ، حسین را یعنی جوانی و کودکیش را غرق در خون به خاک سپرد.

آن روزها ما مثل بچه های امروز حوصله تلویزیون نگاه کردن نداشتیم. اصلا تلویزیون هم مثل حالا نبود که برنامه های مخصوص کودک داشته باشد و تنها صدایی که از تلویزیون سیاه و سفید خانه مان به گوش میرسید مارشی تند و پر اضطراب بود به معنی آن که همه باید آماده میشدند. من از مادرم شنیدم که جنگ شده است، اما نمیدانستم جنگ یعنی چه!

صدای تلویزیون خانه همسایه هم همین بود. انگار خانم و آقای همسایه نیز جلوی تلویزیون میخکوب شده بودند و من نمیدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. تنها وقتی به خودم آمدم دیدم در دنیای بچگی ام به جای لی لی بازی تفنگ بازی میکنم و به جای خاله بازی شهید بازی. تفنگ بازی این طوری بود که چند بالش را روی هم میچیدیم تا سنگر شود و از پشت سنگر ها به دشمن شلیک میکردیم و بعد دشمن را می کشتیم و پیروز میشدیم و بعد از تفنگ بازی نوبت شهید بازی بود. چون حتما یکی در تفنگ بازی شهید میشد. همیشه بر سر این که چه کسی نقش شهید را بازی کنند دعوا بود اما هیچ کس دوست نداشت در نقش فرزند شهید باشد ، با رنگ پر از خون میکردیم و رویش پارچه سفید می انداختیم و دور و برش گریه میکردیم بعد کسی که نقش شهید را بازی میکرد بلند میشد و لبخند میزد و میگفت گریه نکنید فرشته ها آمده اند مرا به بهشت ببرند جای زخم هایم هم نمیسوزد.

من فرزند شهید نبودم تا در التهاب رفتن و آمدن پدرم هر ثانیه هزاران بار جان دهم. برادر بزرگی نداشتم تا موقع رفتن برایش آب و قرآن بگیرم و هر روز برایش نامه بنویسم و نامه هایم از اشک چشمانم خیس شود. من آنقدر بزرگ نبودم که بتوانم به مراسم تشییع پیکر پاک شهدا بروم و خواهر و مادر شهیدی را دلداری دهم و دست محبت روی سر فرزند معصوم و بهت زده اش بکشم او را در آغوش بگیرم و آرامش کنم. اما رو به روی خانه ما مسجد بود و یک فیلم که هر روز و شاید روزی چند بار پخش میشد. یک جعبه به بلندی قد یک مرد که با پارچه سه رنگی که مادرم میگفت پرچم ایران است پوشیده شده بود و بعد از آن پدر پیری که پشت سر جنازه کشان کشان می آمد. مادری که چادر خیس روی صورتش نمیگذاشت چهره اش را ببینی و دو نفر که گریان زیر بغلش را گرفته بودند و زن جوانی که آرام جیغ میزد و کودکی که در آغوش زنان همسایه بود و دیگران با دست نشانش می دادند، آن فرزند شهید است و کودک معصوم بهت زده به اطراف می نگریست.

صدای محکم الله اکبر همراهان ، قلب هر شنونده ای را تکان میداد. شهید را به مسجد میبردند و به التماس پدر و مادر و همسر و فرزند شهید تابوت را باز میکردند و برای چند دقیقه همه جا ولوله ای می شد و از هر گوشه صدایی زمزمه میکرد. من خود از دهان مردمی که چشم هایشان خیس بود شنیدم : شهید سر نداشت. بیچاره مادرش از خال پهلویش شناسایی اش کرده است. شهید بدنش پاره پاره شده بود. تابوت خالی بود و تنها چند تکه از زیرپوش و یک پلاک پر از خون داخل تابوت بود.

این حرف ها در سرم صدا میکرد و من نمدانستم جنازه بی سر یعنی چه ؟ و یک پلاک پر از خون چیست ؟ اما میدانستم آنقدر دردناک است که مادرم هر بار برای پاسخ به این سوال من اشک میریخت و میگفت: صد دفعه نگفتم تو دم در نیا!

من فرزند شهید نیستم اما یادم هست آن روز ها که مدرسه میرفتیم، هر از چند گاهی یکی از بچه ها غایب میشد و خانم معلم همراه با مدیر به خانه شان میرفتند و بعد از چند روز ما هم به دیدنش میرفتیم و او بعد از چند هفته به مدرسه می اومد و ما نمیدانستیم باید به او چه بگوییم و خانم معلم به ما یاد میداد که بگوییم شهیدان زنده اند و ما را می بینند. پدرت هم در آسمان تو را نگاه میکند.

من فرزند شهید نیستم ،اما یادم هست که آن روزها پدرم هیچگاه مرا در میان جمع در آغوش نمیگرفت و در کوچه و خیابان دستم را در دست نمی فشرد ، مبادا فرزند شهیدی من و پدرم را دست در دست ببیند و دلش هوای دست ها و آغوش پدر را کند.

آن روز ها روزهای جنگ و آشوب بود. پدر و مادرها مثل پدر و مادرهای امروز نبودند که تمام بازی ها و شیطنت های بچه هایشان را به بچگی شان ببخشند و به قولی همیشه حق با بچه ها باشد ، آن روزها اگر مواظب رفتارمان نبودیم حتما کتک میخوردیم تا تربیت شویم. یاد می آید وقتی از دست مادرم کتک میخوردم به محض این که پدرم از راه میرسید خود را در آغوشش می انداختم و میگفتم بابا ! مامان منو زد. بعد پدر نوازشم میکرد و دستی را که پشت دستی خورده بود و می بوسید و میگفت : قول بده دختر خوبی باشی و حرف های مادرت را گوش کنی...

من فرزند شهید نیستم اما یادم هست روزی را که یکی از دوستانم که فرزند شهید بود کاری کرد که مادرش او را کتک زد او چند دقیقه گریه کرد بعد خودش را در آغوش مادر انداخت چشمهایش را بست و خودش را به سینه مادر فشرد و در میان های های گریه اش گفت: بابا! مامان منو زد و مادر دو دستی کودکش را در آغوش فشرد و سرش را بوسید و اشک چشمانش در میان اشک های کودکش گم شد.

من فرزند شهید نیستم اما سالها بعد که دختر جوانی شدم و گمان میکردم بهترین لحظه زندگی هر دختر لحظه ای است که در سر سفره عقد مینشیند ، عروس زیبایی را بر سر سفره عقد دیدم : زمانی که همه منتظر صدای بله عروس خانم بودند تا کل بکشند و سفره عقد را گل باران کنند با شنیدن صدای پر از بغض عروس برای جای خالی پدر عروس که با سبد گلی مزین شده بود اشک ریختند : " با اجازه روح بلندو پر فتوح پدر عزیزم شهید..... و با اجازه مادر خوب و صبورم ، بله "

من فرزند شهید نیستم و نفهمیدم حجم سنگین غمی را که بر قلبشان فشار می آورد ،اما دیدم گوشه ای از رنج هایشان را و سوختم در غم هایی که شاهد بودم ، منی که تنها دستی از دور بر آتش داشتم.

پس باید وباید خون هزاران هزار شهید بی ادعایی را که خاک وطنمان را گلگون کرد گرامی بداریم و خون جگری را که پدران و مادران شهیدان بر دل کشیدند ، حرمت نهیم و غم تنهایی و حسرت نبودن سایه مرد خانه همسران شهید را خاضع باشیم و تحمل سنگینی بار زندگی را بر دوش های پرتوانشان مرحبا گوییم و بر بغض های نشکسته فرزندان شهدا خالصانه سر احترام فرود آوریم.


او خواهد آمد....


می گفت: هر ساخته ای که خلق میشه، اگه یه خورده پیچیده باشه ، سازنده اش براش کاتالوگ می نویسه و باهاش می فرسته.


می گفت: انسان از همه پیچیده تره و سازنده اش از همه حکیم تر


می گفت: کاتالوگ انسان « قرآن کریم » است. که خیلی خوب بیان کرده اگه چه کار کنه این انسان می تونه ظرفیت های بالقوه اش رو به بهترین وجهی بالفعل کنه بشه خلیفة الله، بشه خلیل الله، بشه حبیب الله...


و چه کارها براش خطرناکه، خرابش می کنه می شه « لفی خسر »، می شه «کمثل الحمار»، میشه «کمثل الانعام بل هم اضل...


می گفت چهارده معصوم نمونه های برترند همان هایی که قرآن کریم را خواندند و عمل کردند و شدند آنچه برایش آفریده شدند.


می گفت چهارده معصوم علیهم السلام قرآن ناطقند، قرآن عملی هستند، راه نجاتند...


می گفت: حریص ترین و عاشقترین انسان ها به هدایت ما، پیامبر امید(ص) فرمود: : اِنّى تارِکٌ فیکُمُ الثَّقْلَیْنْ ما اِنْ تمسکتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوا بَعْدى کتابَ اللّهِ وَعِتْرَتى اَهْلَ بَیْتى ...


می گفت: امام زمان (عج) هم برنامه شون هدایت انسان هاست بر اساس کاتالوگی که خالقشون داده، براساس قرآن کریم به روش سیره و سنت معصومین علیهم السلام،


می گفت اگه می خوای به امام زمان (عج) کمک کنی، اگه می خوای از یاران واقعی اش باشی،اگه می خوای یه منتظر واقعی باشی، اگه می خوای زمینه ساز ظهورشون باشی، اگه می خوای مشکلات قیام آقا کمتر بشه، اگه رضایت آقا رو می خوای، دیگه خودت می دونی راهش چیه...


قرآن بخوان و بفهم و عمل کن و به دیگران بشناسان تا بخوانند و بفهمند و عمل کنند


...........................................................


همیشه فکر می کردم برای امام زمان (عج) بهترین هدیه چیه؟


حالا فکر می کنم هدایت خودم بهترین هدیه ی من است برای امام زمانم...


می خوام کاتالوگم رو بخونم و به دستوراتش عمل کنم تا بشم آنچه به خاطرش آفریده شدم.


می خوام برم در محضر نور؛ «کتاب الله» و سیره و سنت معصومین علیهم السلام تا نجات یابم از خطر گمراهی، تا هدایت شوم...


آقاجان! ای راهنما به سوی خدا! برای اینکه این هدیه رو به شما بدم محتاج دستگیری خود شما هستم!


ای آبرومند نزد خدا! دستانم را بگیر و در محضر خالقم شفیعم باش...


آقاجان!هدیه ام را بپذیر

شما برای این ژست عنوان بگذار...

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد:


من کور هستم. لطفا کمک کنید .


روزنامه نگار خلّاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت، فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.


روزنامه نگار چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


عصر آن روز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است ، مرد کور از صدای قدم های روزنامه نگار او را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است!


روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود ،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:


امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببینم !!!!!


*************************************************


حرف دل:


خدایاااااااااااااااااااااااااااااااااااا کمکم کن. من نمیتونم بهار را ببینم. من خودم با دستای خودمممم، خودمو کور کردم.


خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا