سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه احزان شود روزی گلستان ، غم مخور...

فاطمه عشق خدا بود...

فاطمه عشق خدا بود. او عاشق خدا بود؛ چرا را که نطفه اش با عشق خدا بسته شده بود؛ لذا پیامبر(ص) هم عاشق او بود. عاشق خدا عاشق خلق خدا هم هست.


1. عشق پیامبر(ص) به فاطمه


این خبر خیلی مشهور است که پیامبر(ص) پیوسته فاطمه اش را می بوسید. حتی زمانی که به خانه شوهر هم رفته بود، این بوسیدن فاطمه اش ادامه داشت. چرا چنین بود؟ آیا برای این بود که فاطمه دخترش بود؟ آیا عاشق چشم و ابرویش شده بود؟ آیا فاطمه خیلی به پدر محبت می کرد و این بوسه زدن پدر پاسخ محبت او بود؟ نه هیچ یک از اینها نبود. البته فاطمه خیلی به پدر محبت می کرد تا جایی که او را «ام ابیها» نامید؛ یعنی این دختر برای پدر مادری می کرد. اما پیامبر(ص) فاطمه را برای محبت هایش نمی بوسید. بلکه برای این می بوسید که او بوی خدا می داد. او بوی بهشت می داد. او دلداده کسی بود که دل خودش را هم  بُرده بود. او عاشق خدا بود. او جلوه خدا بود. پیامبر(ص) عاشق فاطمه بود؛ چون فاطمه عاشق خدا بود.


عایشه می گوید: وقتی فاطمه بر پیغمبر وارد می شد، آن حضرت دستش را می گرفت و می بوسید و برجای خودش می نشانید. هرگاه رسول خدا بر فاطمه وارد می شد، به احترام پدر از جای برخاست. دست آن حضرت را می بوسید و در جای خودش می نشاند.


آورده اند: روزی عایشه پیغمبر(ص) را دید که فاطمه را می بوسد. گفت: ‌یا رسول الله آیا هنوز هم فاطمه را می بوسی با این که شوهر دارد؟ پاسخ داد: ‌اگر می دانستی من چه قدر فاطمه را دوست دارم، محبت تو هم نسبت به او زیادتر می شد. فاطمه حوریه ای است به صورت انسان. هر وقت مشتاق بوی بهشت می شوم ،او را می بوسم. پیغمبر تا صورت فاطمه را نمی بوسید بخواب نمی رفت.


پیغمبر اکرم وقتی می خواست به سفر برود، آخرین وداعش با فاطمه بود. وقتی هم از سفر برمی گشت، اول به ملاقات فاطمه(ع) می شتافت.


پیغمبر (ص) می فرمود: فاطمه پاره تن من است. هر کس او را خشنود کند، مرا خشنود کرده و هر کسی که او را اذیت کند، مرا اذیت کرده است. عزیزترین مردم نزد من فاطمه است.


2. انعقاد نطفه فاطمه با عشق خدا


نطفه فاطمه با عشق به خدا بسته شده بود. آورده اند: نطفه فاطمه پس از آنی بسته شد که پیامبر(ص) چهل شبانه روز از خدیجه کناره گیری کرده و به عبادت و تهجد مشغول بود. شب ها به نماز و عبادت می پرداخت و روزها روزه دار بود. خدیجه هم با گریه های فراقش دلش را مصفا می کرد.


3. عشق فاطمه به خدا


آری راز بوسه پیامبر(ص) بر فاطمه عشق فاطمه به خدا بود. خداوند توفیقتان بهد، حج تشریف ببرید. در نقاط متعددی از مدینه، آثار عبادت عاشقانه فاطمه را می بینید. می گویند:‏ فاطمه اینجا عبادت می کرده است.


پیامبر(ص) درباره غلیان عشق به خدا فاطمه فرمود: ایمان به خدا در اعماق دل و باطن روح زهرا چنان نفوذ کرده است که برای عبادت خدا خودش را از همه چیز فارغ می سازد. نیز فرمود: فاطمه دختر بهترین زن عالم است. پاره تن من و نور چشم من و میوه دل من و روح و روان من است. حوریه ای به صورت انسان است. آنگاه که در محراب عبادت بایستد، نورش برای فرشتگان آسمان درخشندگی می کند. خدا به ملائکه خطاب می کند: بنده مرا ببینید، چطور در مقابل من به نماز ایستاده و اعضای بدنش از خوف می لرزد و غرق عبادت است!


4. عشق فاطمه به مردم


کسی که عاشق خدا شد، از غیر خدا دل می برد و هر چه دارد، به پای عشقش به خدا می ریزد. در عبادت خدا به یاد مردم است و دارایی هایش را بی هیچ درنگی به خلق خدا می بخشد. فاطمه هم این گونه بود.


امام حسن(ع) فرمود: فاطمه زهرا عابدترین مردم بود. در عبادت خدا آنقدر بر پا ایستاد تا پاهای مبارکش ورم نمود.نیز افزود: مادرم زهرا را در شب جمعه دیدم که تا صبح مشغول عبادت پروردگارم جهان بود. پیوسته در حال رکوع و سجود بود تا سفیده صبح نمایان گشت. شنیدم که مؤمنین را یک یک نام می برد و دعا می کرد؛ اما برای خودش دعا نکرد. گفتم: مادر! چرا برای خودت دعا نمی کنی؟ پاسخ داد: اول همسایه بعد خویشتن. الجار ثم الدار.


آورده اند: روزی پیرمردی خدمت رسول خدا رسید که لباس کهنه ای پوشیده بود و از شدت پیری و ناتوانی نمی توانست بر جای خودش قرار گیرد. پیغمبر (ص) متوجه او شد و از احوالش پرسید. گفت: یا رسول الله مردی هستم گرسنه، سیرم کن. برهنه ام، لباسی به من عطا کن. تهی دستم، چیزی به من بده.


رسول خدا فرمود: من اکنون چیزی ندارم؛ ولی تو را به جایی راهنمایی می کنم، شاید حاجت برآورده شود. بر و به منزل شخصی که خدا و رسول را دوست دارد. خدا و رسول نیز او را دوست دارند. برو به خانه دخترم فاطمه (ع‌)، شاید به تو چیزی عطا کند. سپس به بلا ل فرمود: پیرمرد ناتوان را به خانه فاطمه هدایت کن.


بلال همراه پیرمرد به خانه فاطمه رفتند. پیرمرد گفت: سلام بر شما. من فقیری هستم. خدمت پدرت رسیدم. مرا به شما راهنمایی کرد. ای دختر پیغمبر گرسنه ام، سیرم کنید. برهنه ام، پوششی به من بدهید. فقیرم، چیزی به من عطا کنید. فاطمه که هیچ غذایی در خانه سراغ نداشت، پوست گوسفندی را که فرش حسن و حسین (علیهما السلام) بود، به پیرمرد داد. عرض کرد: این پوست کجای زندگی مرا اصلاح می کند؟ فاطمه گردن بندی را که دختر عمویش به وی اهدا نموده بود، به او داد و فرمود: بفروش و زندگی خودت را بدان اصلاح کن.


پیرمرد برگشت و جریان را خدمت پیغمبر عرض کرد: آن حضرت گریست و فرمود: گردن بند را بفروش تا خدا به برکت عطای دخترم، برای تو گشایشی فراهم سازد.


عمار یاسر از رسول خدا (ص ) اجازه گرفت که آن را خریداری کند، از پیرمرد پرسید: آن را چقدر می فروشی؟


گفت به بهای آن که شکمم را از نان و گوشت سیر کنی و یک برد یمانی بر تنم، بپوشانی تا با آن نماز بخوانم و یک دینار پول بدهی تا مرا نزد اهل و عیالم برساند.


عمار گفت: من این گردن بند را به بیست دینار و دویست درهم و یک برد یمانی و یک حیوان سواری و نان و گوشتی که سیرت کند، می خرم.


پیرمرد گردن بند را به عمار فروخت و پولش را تحویل گرفت و خدمت رسول خدا برگشت. حضرت از او پرسید: سیر و پوشیده شدی؟ عرض کرد: آری به برکت عطای فاطمه (ع) بی نیاز شدم. خدا در عوض به فاطمه عطائی بکند که نه چشمی دیده و نه گوشی شنیده باشد....


عمار گردن بند را گرفت و خوشبو نمود و در پارچه یمانی گذاشت و به غلامش گفت: این را ببر خدمت رسول خدا تقدیم کن. خودت را نیز به آن حضرت بخشیدم. وقتی غلام پیش رسول خدا رفت، حضرت مال را با غلام به فاطمه بخشید. فاطمه(ع) گردن بند را گرفت و غلام را آزاد کرد.


(مجلسى، بحار الانوار، ج16)


 

تقدیم به رهبرم...

الا ای رهبرم لب ترکن ای دوست

که جان من گره در پیچش موست

فداییت من عمار اقا

 هزاران درهزاران بار اقا

فقط کافیست تا لب برگشایی

بتازم یک تنه در هر شعاعی

بتازم همچو طوفان سوی لشکر

منم فلاح همون عمار رهبر

چنان جنگم ز عشقت تا شهادت

که صد لیلی برند بر تو حسادت


هر که را بحر کاری ساختند

 

 

 

روزی وقتی در صحرا گوسفندان چوپانی او را خسته کردند، با خود گفت: این چه شغلی است که من دارم باید شغل جدیدی انتخاب کنم که زحمت کمتری داشته باشد.

نشست روی تخته سنگی و تمام شغلها را از ذهنش گذراند و دید هیچ کدان از آنها با ذوق او نمی سازد و فقط یک شغل است که دردسرش کمتر است و آن روحانی محل شدن است. به هنگام عصربه منزل رسید لباسهایش رادر اورد و با زحمت فراوان آنهارا شبیه لباس روحانیون کرد و به طرف روستایی حرکت کرد. اتفاقا در آن روستا یک ننفر مرده بود و اهالی آن روستا نمی دانستند چگونه نماز میت بخوانند و منتظر بودند که یک نفر روحانی از راه برسد و بر آن میت نماز بخواند. یک نفر از افراد روستا که در انتظار نشسته بود دید یک آخوند از دور پیداست و به طرف روستای آنها می آید جمعیت را خبرداد و همگی به استقبال او رفتند و با سلام و صلوات از او استقبال کردند او هم در دل خود می گفت : عجب شغل خوبی انتخاب کردم چرا زود تر به ذهنم نرسیده بود ؟

وقتی به روستا رسیدند به او گفتند : ای آقا پیش از آنکه به منزل برویم یک نفر مرده است و ما نماز میت نمی دانیم شما نمازش را بخوانید او وقتی کلمه مرده را شنید رنگ از رخش پرید و فورا گفت: من نماز میت بلدنیستم، هرچه اصرار کردند فایده نبخشید تا اینکه یک نفر از آن افراد گفت: آقا پول می خواهد و نمی داند که ما پول نداریم و جلو آمد و دو ضربه محکم با چوب بر گرده آقا زد و گفت : می خوانی یا نه جواب داد نزنید می خوانم .

آمد جلو و در مقابل مرده ایستاد و گفت:" ای مرده تو در سایه و من در آفتاب ا...اکبر ، تو آسوده من بر زیر چوب ا...اکبر ، عمامه نداشتم شالم را عمامه کردم ا...اکبر

و بالاخره تکبیر چهارم و پنجم را هم گفت و نماز را تمام کرد و گفت ای مردم ! من امروز چند ساعت آخوند شدم چند چوب خورد خدا به داد آخوند ها برسد که یک عمر با شمایند . این را گفت و به سوی روستای خود بازگشت و دوباره مشغول چوپانی شد!!!