سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه احزان شود روزی گلستان ، غم مخور...

اقتدا به امام رضا (ع)


 

در یکی از سفرها یکی از زائران ، مرحوم آیة اللّه مقدّس اردبیلی را نمی شناخت . جامه ای به او داد که برایش بشوید. مرحوم مقدّس اردبیلی قبول نمود. جامه را شست و به نزد وی آورد. مرد او را شناخت . خجل شد و عذرخواهی نمود. مردم او را توبیخ کردند. مقدّس فرمود:
او را ملامت نکنید، حقوق برادران مؤمن زیادتر از این است . آری ! مقدّس اردبیلی در این کار به حضرت رضا علیه السلام اقتدا نمود آن جا که روزی در حمّام شخصی آن حضرت را نمیشناخت و برای کیسه کشیدن امام را طلبید. امام هشتم علیه السلام او را کیسه کشید و بعد از آن که مردم وارد شدند و آن حضرت را شناختند و عذر خواستند. امام علیه السلام آن مرد را دلداری داد و مشغول کیسه کشیدن بود تا تمام شد.

اما رضا

یا اما رضا دوستت دارم

امدم ای شاه پناهم بده

خط امانی ز گناهم بده

ای حرمت ملجا درمندگان

دور مران از در و راهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اذن به یک لحظه نگاهم بده

رضا جان


دو داستان قشنگ

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد. به گرفتن شماره ای هفت رقمی  مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها رابه من بسپارید؟ زن پاسخ داد،کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد. پسرک گفت:خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد. زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است  پسرک بیشتراصرار کرد و پیشنهاد داد خانم،من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت. مجددا زن پاسخش منفی بود  پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت،گوشی راگذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت وگفت: پسر…از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم پسر جوان جواب داد نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار میکنه!!!
                                       ...........................................................
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار می کردند که یکی از آنهاازدواج کرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود .
شب که می شد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف می کردند . یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت :‌
(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره می کند . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
در همین حال برادری که ازدواج کرده بود با خودش فکر کرد و گفت :‌(( درست نیست که ما همه چیز را نصف کنیم . من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نکرده و باید آینده اش تأمین شود . ))
بنابراین شب که شد یک کیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت .
سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با یکدیگر مساوی است . تا آن که در یک شب تاریک دو برادر در راه انبارها به یکدیگر برخوردند . آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن که سخنی بر لب بیاورند کیسه هایشان را زمین گذاشتند و یکدیگر را در آغوش گرفتند .