بابای ماست خامنه ای
رقیه سادات، 6 ساله از قم، نه با مداد رنگی که با بغض، یک نقاشی کشیده که در آن خورشید هست، ماه هست، ستاره هست، عشق هست، قمقمه هست، چفیه هست و چند تایی هم پرستو دارد نقاشی اش. یکی از آن چند پرستو، پدرش عموعباس است که 2 سال پیش پر کشید. نام پدرش عباس بود. به پدرش می گفت: عموعباس…
¤ ¤ ¤
عموعباس! تا تو بودی، سر و سامونی داشتیم، تا تو رفتی، همه امید ما شد خامنه ای. نگاه کن بابای خوبم، «آقا» دارد می آید قم و من باز پر کرده ام قمقمه ات را از آب اما هنوز تشنه ام در علقمه روزگار. دلم تنگ شده بابا، برای خس خس سینه ات. هر وقت مادر سفره را پهن می کرد، عدل، سرفه های تو هم شروع می شد. برخیز پدرم. آقا دارد به قم می آید. مگر نمی گفتی؛ خامنه ای امام خوبی هاست؟ ببین چه قشنگ نقاشی کشیده ام در استقبال از حضرت ماه. مادر نمره 20 به نقاشی ام داده و من هوس کرده ام بیایم روی شانه هایت ای عموعباس تا بهتر آقا را ببینم. تو روی ویلچر، من روی شانه های تو بر بلندای این صندلی چرخ دار، مادر کمی آن طرفتر و آقا، آن جلوجلوها دارد برای ما دست تکان می دهد و ما داریم شعار می دهیم؛ «دسته گل محمدی، به شهر ما خوش آمدی». کجایی بابا؟ من قدم نمی رسد. یادت هست؟ یک روز گفتی؛ «بعد از من هر وقت خامنه ای را دیدی، از قول من به آقا سلام برسان و بگو؛ عموعباس خیلی دوست داشت یک بار تو را از نزدیک زیارت کند». برخیز پدرم، آقا دارد به قم می آید و من، دختر تو، 6 ساله از قم، نقاشی ام تمام شده. مداد رنگی ام تمام شده اما هنوز آه دارم برای کشیدن ماه. من ماه را با آه می کشم و یک لحظه تنها نمی گذارم رهبرم را…
¤ ¤ ¤
رقیه خانم! پدر تو عموعباس رزمنده روزگار جنگ بود اما او را جنگ روزگار کشت. دشمن خیال کرده تو چون کودکی، چون کوچکی، پس نوگل بهاری. مرد کارزاری تو، آفرین! چه تصمیم قشنگی گرفته ای که می خواهی ویلچر پدرت را هم بیاوری استقبال و نقاشی های قشنگت را بگذاری روی ویلچر. هرکسی از تو پرسید؛ چرا روی این ویلچر کسی نیست، نقشی که از عموعباس روی تخت زده ای، نشانش بده و بگو؛ ایناهاش، این بابای من است و بعد برو روی شانه های ویلچر بایست و ماه را نشان چشمانت بده و از شوق، گریه کن و داد بزن که؛ بابای ماست خامنه ای. یادت هست آخرین وصیت عموعباس را که به تو گفت: بعد از من هر وقت دلت گرفت، به خامنه ای بگو بابا، آرام می شوی.
¤ ¤ ¤
عموعباس! بابا دارد می آید قم. قمقمه ات را خوب تمیز کرده ام. چند باری شسته ام چرخ ویلچرت را. شده عین روز اول. دارد برق می زند. چفیه ات را به جای روسری بر سر می کنم و می آیم به خیابان و همان طوری که تو دوست داشتی، چادر روی سرم می اندازم. من مدتهاست که به سن تکلیف رسیده ام. از آن روزی که تو به من گفتی؛ خامنه ای، خمینی دیگر است، تکالیف من شروع شد. من هر شب مشق می نویسم از وصیت نامه تو در کلاس آمادگی. من دختربچه نیستم؛ مرد کارزارم و قول می دهم به تو ای بابای خوبم، هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، تنها نگذارم علی را. عموعباس! دل توی دلم نیست که در کدام خیابان، روی ویلچر تو چشمم به جمال آقا روشن می شود اما همین که ماه را دیدم، قول می دهم سلام تو را با صدای بلند، بلند بلند به گوشش برسانم و طوری که همه جمع، همه پروانه ها، حتی حضرت شمع، بشنوند صدایم را فریاد بزنم؛ بابای ماست خامنه ای.