هر که را بحر کاری ساختند
روزی وقتی در صحرا گوسفندان چوپانی او را خسته کردند، با خود گفت: این چه شغلی است که من دارم باید شغل جدیدی انتخاب کنم که زحمت کمتری داشته باشد.
نشست روی تخته سنگی و تمام شغلها را از ذهنش گذراند و دید هیچ کدان از آنها با ذوق او نمی سازد و فقط یک شغل است که دردسرش کمتر است و آن روحانی محل شدن است. به هنگام عصربه منزل رسید لباسهایش رادر اورد و با زحمت فراوان آنهارا شبیه لباس روحانیون کرد و به طرف روستایی حرکت کرد. اتفاقا در آن روستا یک ننفر مرده بود و اهالی آن روستا نمی دانستند چگونه نماز میت بخوانند و منتظر بودند که یک نفر روحانی از راه برسد و بر آن میت نماز بخواند. یک نفر از افراد روستا که در انتظار نشسته بود دید یک آخوند از دور پیداست و به طرف روستای آنها می آید جمعیت را خبرداد و همگی به استقبال او رفتند و با سلام و صلوات از او استقبال کردند او هم در دل خود می گفت : عجب شغل خوبی انتخاب کردم چرا زود تر به ذهنم نرسیده بود ؟
وقتی به روستا رسیدند به او گفتند : ای آقا پیش از آنکه به منزل برویم یک نفر مرده است و ما نماز میت نمی دانیم شما نمازش را بخوانید او وقتی کلمه مرده را شنید رنگ از رخش پرید و فورا گفت: من نماز میت بلدنیستم، هرچه اصرار کردند فایده نبخشید تا اینکه یک نفر از آن افراد گفت: آقا پول می خواهد و نمی داند که ما پول نداریم و جلو آمد و دو ضربه محکم با چوب بر گرده آقا زد و گفت : می خوانی یا نه جواب داد نزنید می خوانم .
آمد جلو و در مقابل مرده ایستاد و گفت:" ای مرده تو در سایه و من در آفتاب ا...اکبر ، تو آسوده من بر زیر چوب ا...اکبر ، عمامه نداشتم شالم را عمامه کردم ا...اکبر
و بالاخره تکبیر چهارم و پنجم را هم گفت و نماز را تمام کرد و گفت ای مردم ! من امروز چند ساعت آخوند شدم چند چوب خورد خدا به داد آخوند ها برسد که یک عمر با شمایند . این را گفت و به سوی روستای خود بازگشت و دوباره مشغول چوپانی شد!!!