سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلبه احزان شود روزی گلستان ، غم مخور...

رعایت حجاب هم میتونه به شما ارث برسه

تا حالا شده یک نفر را ببینی مثلا یک خانم  که حجاب کامل دارد و بعد با خودت تصور کنی که چه انسان خوبی است که در این عصر اینچنین از گوهر وجودیش  حفاظت می کند و یا به عبارتی دیگر ( هر که با حجاب تر ، نایاب تر )

 و بعد متوجه شوی که از حجاب چیزی نمی داند و فقط طبق  رسمی که در خانواده اش بوده او نیز اینچنین حجاب را رعایت می کند بله چادر سر کردن و داشتن یک حجاب کامل یک نوع  DNA  است که گاه به فرزندان به ارث می رسد ، این موضوع به آسانی قابل درک است و تنها  با مقایسه  نوع حجاب این خانم ها با نامحرمان آشنا و غریبه  می توانید بهتر به این مساله پی ببیرید ،  خانم ها ی زیادی را دیدم که وقتی با برادر شوهرشان  یا هر نامحرم دیگری که هستند کاملا  راحت هستند  گاه لباس های آستین کوتاه می بوشند  فکر میکنم تو احکام نیومده که خانم ها از مچ دست به بعد را باید بپوشانند خوب دیگه این هم یه جورشه ، یا می بینی سه متر از موهاش آمده بیرون ولی اصلا توجه نداره حتما این هم نیومده که  حتی یک تار مو هم نباید در مقابل نامحرم نمایان بشه و یا مواردی دیگر که مطمئنم خود شما هم دیدید ، تمام این موارد می تواند تنها به این علت باشد که نمی دانند حجاب یعنی چه و  می توانیم بگوییم که کور کورانه از پدر و مادر خود پیروی می کنند  اصلا این موضوع  در میان بعضی از خانواده ها قانون شده  که باید در بیرون حجاب را کامل رعایت کرد  چون مرد های بیرون نا محرم اند و  برادر شوهر محترم  محرم ، البته این نکته از قلم نیفتد که  این نامحرم محرم  قوم و خویش است  به هر حال آشنایی گفتن چه لزومی داره که پیش برادر شوهرشان خودشون را بپوشانند.
 نکته :  ( نامحرم های بیرون با نامحرم هایی که با شما  رفت و آمد دارند فرق می کنند )


بابای ماست خامنه ای

به بهانه آفتابی شدن ماه در شهر روح الله

رقیه سادات، 6 ساله از قم، نه با مداد رنگی که با بغض، یک نقاشی کشیده که در آن خورشید هست، ماه هست، ستاره هست، عشق هست، قمقمه هست، چفیه هست و چند تایی هم پرستو دارد نقاشی اش. یکی از آن چند پرستو، پدرش عموعباس است که 2 سال پیش پر کشید. نام پدرش عباس بود. به پدرش می گفت: عموعباس…


¤ ¤ ¤


عموعباس! تا تو بودی، سر و سامونی داشتیم، تا تو رفتی، همه امید ما شد خامنه ای. نگاه کن بابای خوبم، «آقا» دارد می آید قم و من باز پر کرده ام قمقمه ات را از آب اما هنوز تشنه ام در علقمه روزگار. دلم تنگ شده بابا، برای خس خس سینه ات. هر وقت مادر سفره را پهن می کرد، عدل، سرفه های تو هم شروع می شد. برخیز پدرم. آقا دارد به قم می آید. مگر نمی گفتی؛ خامنه ای امام خوبی هاست؟ ببین چه قشنگ نقاشی کشیده ام در استقبال از حضرت ماه. مادر نمره 20 به نقاشی ام داده و من هوس کرده ام بیایم روی شانه هایت ای عموعباس تا بهتر آقا را ببینم. تو روی ویلچر، من روی شانه های تو بر بلندای این صندلی چرخ دار، مادر کمی آن طرفتر و آقا، آن جلوجلوها دارد برای ما دست تکان می دهد و ما داریم شعار می دهیم؛ «دسته گل محمدی، به شهر ما خوش آمدی». کجایی بابا؟ من قدم نمی رسد. یادت هست؟ یک روز گفتی؛ «بعد از من هر وقت خامنه ای را دیدی، از قول من به آقا سلام برسان و بگو؛ عموعباس خیلی دوست داشت یک بار تو را از نزدیک زیارت کند». برخیز پدرم، آقا دارد به قم می آید و من، دختر تو، 6 ساله از قم، نقاشی ام تمام شده. مداد رنگی ام تمام شده اما هنوز آه دارم برای کشیدن ماه. من ماه را با آه می کشم و یک لحظه تنها نمی گذارم رهبرم را…


¤ ¤ ¤


رقیه خانم! پدر تو عموعباس رزمنده روزگار جنگ بود اما او را جنگ روزگار کشت. دشمن خیال کرده تو چون کودکی، چون کوچکی، پس نوگل بهاری. مرد کارزاری تو، آفرین! چه تصمیم قشنگی گرفته ای که می خواهی ویلچر پدرت را هم بیاوری استقبال و نقاشی های قشنگت را بگذاری روی ویلچر. هرکسی از تو پرسید؛ چرا روی این ویلچر کسی نیست، نقشی که از عموعباس روی تخت زده ای، نشانش بده و بگو؛ ایناهاش، این بابای من است و بعد برو روی شانه های ویلچر بایست و ماه را نشان چشمانت بده و از شوق، گریه کن و داد بزن که؛ بابای ماست خامنه ای. یادت هست آخرین وصیت عموعباس را که به تو گفت: بعد از من هر وقت دلت گرفت، به خامنه ای بگو بابا، آرام می شوی.


¤ ¤ ¤


عموعباس! بابا دارد می آید قم. قمقمه ات را خوب تمیز کرده ام. چند باری شسته ام چرخ ویلچرت را. شده عین روز اول. دارد برق می زند. چفیه ات را به جای روسری بر سر می کنم و می آیم به خیابان و همان طوری که تو دوست داشتی، چادر روی سرم می اندازم. من مدتهاست که به سن تکلیف رسیده ام. از آن روزی که تو به من گفتی؛ خامنه ای، خمینی دیگر است، تکالیف من شروع شد. من هر شب مشق می نویسم از وصیت نامه تو در کلاس آمادگی. من دختربچه نیستم؛ مرد کارزارم و قول می دهم به تو ای بابای خوبم، هیچ وقت، هیچ وقت، هیچ وقت، تنها نگذارم علی را. عموعباس! دل توی دلم نیست که در کدام خیابان، روی ویلچر تو چشمم به جمال آقا روشن می شود اما همین که ماه را دیدم، قول می دهم سلام تو را با صدای بلند، بلند بلند به گوشش برسانم و طوری که همه جمع، همه پروانه ها، حتی حضرت شمع، بشنوند صدایم را فریاد بزنم؛ بابای ماست خامنه ای.


زندگانی امام رضا (ع)

نام : علی

لقب : رضا، صابر، زکی، ولی، فاضل، وفی، صدیق، رضی، سراج الله، نورالهدی، قرة عین المؤمنین، مکیدة الملحدین، کفوالملک، کافی الخلق، رب السریر، و رئاب التدبیر

کنیه : ابوالحسن

نام پدر : موسی

نام مادر : نجمه تکتم

تاریخ ولادت : 11 ذی القعده سال 148 هجری

محل ولادت : مدینه منوره

مدت امامت : 20 سال

مدت عمر : 55 سال

تاریخ شهادت : آخر ماه صفر سال 203 هجری

علت شهادت : انگور زهر آلود

نام قاتل : مأمون ملعون

محل دفن : خراسان

تعداد فرزندان : 1 پسر و1 دختر

 

 

مشهورترین لقب

مشهورترین لقب آن حضرت «رضا» است و در سبب این لقب گفته اند: «او از آن روی رضا خوانده شد که در آسمان خوشایند و در زمین مورد خشنودی پیامبران خدا و امامان پس از او بود. همچنین گفته شده : از آن روی که همگان، خواه مخالفان و خواه همراهان به او خشنود بودند. سر انجام، گفته شده است: از آن روی او رضا خوانده اند که مأمون به او خشنود شد.»

 

 

زندگى و شخصیت امامان شیعه، دو جنبه ارزشى متمایز و با این  حال مرتبط با هم دارد:

اول : شخصیت عملى و علمى و اخلاقى و اجتماعى آنان که در طول زندگى ایشان، در منظر همگان شکل گرفته است و فهم و ادراک آن نیاز به پیش زمینه‏ هاى اعتقادى و مذهبى خاص ندارد، بلکه هر بیننده فهیم و داراى شعور و انصاف مى‏تواند، ارزش ها و امتیازهاى آنان را دریابد و بشناسد.

دوم : شخصیت معنوى و الهى آنان که ریشه در عنایت ویژه خداوند نسبت به ایشان دارد.  شناخت این بعد از شخصیت اهل بیت نیاز به معرفت هاى پیشین  دارد؛ یعنى نخست باید به رسالت پیامبر(ص) ایمان داشت و براساس رهنمودهاى آن حضرت، ولایت عترت را پذیرفت و براى شناخت جایگاه عترت به  روایات و راویان معتبر اعتماد کرد و کوتاه سخن این که بینش هاى مذهبى مختلف، مى‏تواند مانع شناخت این بعد از شخصیت اهل‏ بیت علیهم السلام باشد.

 

 

حیات اجتماعی امام رضا علیه السلام

دوران حیات امام هشتم اوج گیری گرایش مردم به اهل بیت و دوران گسترش پایگاههای مردمی این خاندان است.

چنان که می دانیم امام از پایگاه مردمی شایسته ای برخوردار بود و «در همان شهر که مأمون با زور حکومت می کرد او مورد قبول و مراد همه مردم بود و بر دلها حکم می راند... نشانه ها و شواهد تاریخی ثابت می کند که (در این دوران) پایگاه مردمی مکتب علی علیه السلام از جهت علمی و اجتماعی تا حدی بسیار رشد کرده و گسترش یافته بود. در آن مرحله بود که امام علیه السلام مسئولیت رهبری را به عهده گرفت».

گرچه که در دوران امامت امام رضا علیه السلام دو مرحله فعالیت در سالهای خلافت هارون و سالهای خلافت مامون را می توان از یکدیگر جدا کرد و برای هر یک از این دو مرحله ویژگیهای متمایز از دیگری یافت، اما اگر به ویژگی عمومی این دوران بنگریم، خواهیم دید «هنگامی که نوبت به امام هشتم علیه السلام می رسد... دوران، دوران گسترش و رواج و وضع خوب ائمه است و شیعه در همه جا گسترده اند و امکانات بسیار زیاد است که منتهی می شود به مسئله ولایتعهدی. البته در دوران هارون، امام هشتم در نهایت تقیّه زندگی می کردند. یعنی کوشش و تلاش را داشتند، حرکت را داشتند، تماس را داشتند، منتهی با پوشش کامل ... مثلاً دعبل خزاعی که در باره امام هشتم در دوران ولایتعهدی آن طور حرف می زند دفعتاً از زیر سنگ بیرون نیامده. جامه ای که دعبل خزاعی می پرورد یا ابراهیم بن عباس را که جزو مداحان علی بن موسی الرضاست، یا دیگران و دیگران این جامعه بایستی در فرهنگ ارادت به خاندان پیغمبر سابقه ای نداشته باشد. آنچه در دوران علی بن موسی الرضا علیه السلام یعنی ولایتعهدی پیش آمد نشان دهنده این است وضع علاقه مردم و جوشش محبّتهای آنان نسبت به اهل بیت در دوران امام رضا علیه السلام خیلی بالا بوده است. به هر حال همه اینها موجب شد که علی بن موسی الرضا علیه السلام بتوانند کار وسیعی بکنند که اوج آن به مساله ولایتعهدی منتهی شد».

حقیقت آن است که در این دوران، بدی اوضاع میان امین و مأمون به امام کمک کرد تا بار سنگین رسالت خویش را بر دوش کشد، بر تلاشهای خود بیفزاید، و فعالیتهای خود را دوچندان کند، چه در این زمان زمینه آن فراهم گشت که شیعیان با او تماس گیرند و از رهنمودهای او بهره جویند، و همین امر در کنار برخوردار بودن امام از ویژگیهای منحصر به فرد و رفتار آرمانی که در پیش گرفته بود سرانجام به تحکیم پایگاه و گسترش نفوذ امام در سرزمینهای مختلف حکومت اسلامی انجامید. او خود یک بار زمانی که درباره ولایتعهدی سخن می گوید، به مامون چنین اظهار می دارد: «این مساله که بدان وارد شده ام هیچ چیز بر آن نعمتی که داشته ام نیفزوده است. من پیش از این در مدینه بودم و از همان جا نامه ها و فرمانهایم در شرق و غرب اجرا می شد و گاه نیز بر الاغ خود می نشستم و از کوچه های مدینه می گذشتم، در حالی که در این شهر عزیزتر از من کسی نبود». در این جا بسنده است سخن ابن مونس - دشمن امام - را بیاوریم که به مأمون می گوید: ای امیر مؤمنان، این که اکنون در کنار توست بتی است که به جای خدا پرستش می شود.

در چنین شرایطی و پس از آن که حضرت رضا علیه السلام بعد از پدر مسئولیت رهبری و امامت را به عهده گرفت در جهان اسلام به سیر و گشت پرداخت و نخستین مسافرت را از مدینه به بصره آغاز فرمود، تا بتواند به طور مستقیم با پایگاه های مردمی خود دیدار کند و درباره همه کارها به گفتگو بپردازد. عادت او چنین بود که پیش از آن که به منطقه ای حرکت کند، نماینده ای به دیار گسیل می داشت تا مردم را از ورود خویش آگاه کند تا وقتی وارد شهر می شود مردم آماده استقبال و دیدار با او باشند. سپس با گروههای بسیار بزرگ مردم اجتماع بر پا می کرد و در باره امامت و رهبری خود با آنان گفتگو می فرمود. آنگاه از آنان می خواست تا از او پرسش کنند تا پاسخ آنان را در زمینه های گوناگون معارف اسلامی بدهد. سپس می خواست که با دانشمندان علم کلام و اهل بحث و سخنگویان، همچنین با دانشمندان غیر مسلمان ملاقات کند تا در همه باب مناقشه به عمل آورند و با او به بحث و مناظره بپردازند.

پدران حضرت رضا علیه السلام به همه این فعالیتهای آشکار مبادرت نمی کردند. آنان شخصاً به مسافرت نمی رفتند تا بتوانند مستقیم و آشکار با پایگاه های مردمی خود تماس حاصل کنند. اما در دوران امام رضا علیه السلام این مسئله امری طبیعی بود، چرا که پایگاههای مردمی بسیار شده و نفوذ مکتب امام علی علیه السلام از نظر روحی و فکری و اجتماعی در دل مسلمانان که با امام آگاهانه همیاری می کردند افزایش یافته بود.

پس از آنکه امام مسئولیت امامت را به عهده گرفت همه توانایی خود را در آن دوره، در توسعه دادن پایگاههای مردمی خود صرف کرد اما رشد و گسترش آن پایگاهها و همدلی آنان با کار امام به این معنی نبود که او زمام کارها را به دست گرفته باشد. با وجود همه آن پیشرفتها و افزایش پایگاه های مردمی، امام بخوبی می دانست و اوضاع و احوال اجتماعی نشان می داد که جنبش امام علیه السلام در حدی نیست که حکومت را در دست گیرد، زیرا با پایگاههای گسترده ای که حضرت داشت، گرچه از او حمایت و پشتیبانی می کردند، اما نظیر این پایگاهها به این درد نمی خورد که پایه حکومت امام علیه السلام گردد. چه، پیوند آن با امام پیوند فکری پیچیده و عمومی بود و از قهرمانی عاطفی نشانی داشت. این همان احساسهای آتشین بود که روزگاری پایه و اساسی بود که بنی عباس بر آن تکیه کردند و برای رسیدن به حکومت بر امواج آن عواطف سوار شدند. اما طبیعت آن پایگاه ها و مانند های آن به درد آن نمی خورد که راه را برای حکومت او و در دست گرفتن قدرت سیاسیش هموار سازد.

امام رضا علیه السلام در این مرحله خود را آماده آن می کرد تا مهار حکومت را به دست گیرد، اما با شکلی که خود مطرح کرده بود و می خواست نه در شکلی که مأمون اراده می کرد و در آن شکل ولایتعهدی را به او عرضه داشت و او آنرا رد کرد و نخواست.

این تصویری است از دوران امام که می تواند در تفسیر دو رخداد مهم یعنی مسئله ولایتعهدی و نیز مسئله پیشنهاد خلافت به امام از سوی مأمون ما را راهگشا باشد. به تعبیری دیگر، می توان گفت تنشهای موجود در آن زمان هنوز باقیمانده هایی از طوفانی بود که از چند دهه قبل علیه حکومت اموی و از سوی دو خاندان مهم علوی و عباسی بر پا شده بود. در میان چنین طوفانی بود که قدرت طلبان خاندان عباسی بر اسبهای لجام گسیخته خود می نشستند و هر گونه که می خواستند به سوی هدف خود - و با این دیدگاه که هدف وسیله را توجیه می کند - می رانند و گاه هم در این هیاهو و در غیاب دیده های مردم خنجری هم از پشت به خاندان علوی می زدند و پس از آن میوه ای را که در دست مجروح این خاندان بود، به زور و به چنگال نیزه نیرنگ در می ربودند.

خاندان عباسی از سویی از نام «آل محمد» سوء استفاده می کرد، چندان که گاه به خاطر نزدیکی طرز کار یا تبلیغاتشان با آل علی، در مناطق دور از حجاز این گونه وانمود می کردند که همان خط آل علی هستند. حتی لباس سیاه بر تن کردند و می گفتند: این پوشش سیاه لباس ماتم شهیدان کربلا و زید و یحیی است، و عده ای حتی از سرانشان، خیال می کردند که دارند برای آل علی کار می کنند.

از سویی دیگر نیز همین خلفای خاندان عباسی از همان روزهای نخست سلطه خود کاملاً میزان نفوذ علویان را می دانستند و از آن بیم داشتند. سختگیریهایی که از همان دوران آغازین حکومت عباسی علیه بذ الحسن به عمل آمد، گواهی بر این ترس و وحشت عباسیان از اهل بیت و علاقه مردم به آنان است. گواهی دیگر آن که آورده اند: منصور هنگامی که به جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهیم - از علویان - مشغول بود شبها را نمی خوابید، حتی در همین زمان دو کنیز برای او آوردند که آنها را رد کرد و گفت: «امروز روز زنان نیست و مرا با آنان کاری نه، تا آن زمان که بدانم سر ابراهیم از آن من و یا سر من از آن ابراهیم می شود. او در همین جنگها پنجاه روز جامه از تن نکند و از فزونی اندوه نمی توانست درست سخن خود را پی گیرد.»

این نگرانی در دوران پس از منصور نیز ادامه یافت و نگرانی مهدی و هارون عباسی بیش از منصور بود، چندان که در همین دوران امام کاظم علیه السلام آن زندانهای سخت خود را گذراند. پس از این دو، نوبت به مأمون رسید. در دوران مأمون مسئله دشوارتر و بزرگتر و مشکل آفرین تر بود. چه، شورشها و فتنه های فراوانی سرتاسر ولایتها و شهر های بزرگ اسلامی را در برگرفته بود تا جایی که مأمون نمی دانست چگونه آغاز کند و چه سان به حل مسئله بپردازد. او می دید و از این رنج می برد که سر نوشتش و سر نوشت خلافتش در معرض تند بادهایی قرار گرفته که از هر سو بر آن می تازد.

مأمون در کنار این ترس و نگرانی از هوشی سرشار، فهمی قوی، درایتی بی سابقه، شجاعتی کم نظیر و جدیتی راهگشا بهره مند بود و اینها همه در کنار هم، او را بدان رهنمون گشت که ابتکاری تازه بر روی صحنه آورد و امام هشتم را باتجربه ای بزرگ رویاروی سازد و مسئله ولایتعهدی را پیش آورد، هرچند در این زمینه نیز، تدبیر امام علیه السلام او را ناکام ساخت.